ارشیداارشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

خاطرات خورشید زندگی ما

سیسمونی و هدایای مامان معصومه

عزیزم امروزمیخوام از خاطرات خرید سیسمونی برات بنویسم:من وبابایی 9 اردیبهشت 92 به شهر اهواز اسباب کشی کردیم و 24 خرداد 92 بود که فهمیدیم یه مهمون کوچولو داره وارد زندگیمون میشه البته 10 خرداد که مامانی برای کنگره تنهایی رفته بودم مشهد توی حرم امام رصا احساس کردم که تنها نیستم و به بابایی تماس گرفتم و گفتم و از همون موقع یه جورایی میدونستم شما وارد زندگیمون شدی.و از همون موقع بود که در حال تحقیق برای خرید سیسمونی بودم و شب عید فطر که مامان معصومه اومده بودند اهواز و برای مامان یه زنجیر گردن خوشکل اوردند به مناسبت اومدن شما.. وبعددر حالی که هنوز نمیدونستیم شما دختری ؟؟ و از اونجایی که من تصمیم داشتم برای شما جهت دکور اتاقت از رنگ خنثی استفاده ک...
12 تير 1393

اولین سخن دخترم

ارشیدای من قبلا متوجه شده بودم که وقتی خوابت میاد و داری گریه میکنی میگی ماما .الان چند روزه که فهمیدم منو میشناسی و به من میگی ماما .مثلا چند روز پیش بغل بابا بودی خوابت میومد و مرتب منو نگاه میکردی و می گفتی ماما . و وقتی بغلت کردم اروم شدی و سرت رو گذاشتی رو شونم و خوابیدی. یا وقتی گرسنت هست میگی ماما و منو نگاه میکنی.عاشقتم دختر خوشکل و خوشزبونم
4 تير 1393