ارشیداارشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات خورشید زندگی ما

معرفی سایت

من ارشیدا خورشید تابناک زندگی مامان نانی و بابا علی هستم.مامان و بابام سال 1386 زندگی مشترکشونو شروع کردند.البته من الان تو دل مامانی هستم ولی قراره یک ماه دیگه به دنیا بیام.مامانم این وبلاگ درست کرده تا خاطرات منو اینجا به یادگار بنویسه تا بعدها که من بزرگ شدم این خاطراتو بخونم.مامانی بابایی خیلی دوستون دارم.                                                                الان سال 93 شده من به دنیا اومدم و افتخار پدر و مادر شدنو به بابا علی و مامان نانی دادم.من با وزن 2700 و قد 46.5 و دور سر 33.5 در تاریخ 20 بهمن 92 در شهر اهواز به دنیا اومدم.مامانو بابام خیلی دوسم دارن و به داشتن من افتخار میکنند....

ارشیدا بدون سشوار

عزیزم امشب اخرین شب از 5 ماهگی شماست و فردا ساعت 9 صبح شما وارد ششمین ماه زندگی می شوی و من و بابایی هر روز که میگذره از اینکه خدا مارو دوست داشته و شما دختر نازو به ما داده بیشتر شکر میکنیم عزیزم چند شب قبل نصف شب برق رفت و اینجا تبدیل شد به جهنمو شما از گرما بیدار شدی و گریه میکردی و من و بابایی تا برق اومد بعد از روشن کردن کولر یریع سشوارو روشن کردیم تا شما اروم بشی اما چون برق نوسان داشت ناگهان سشوار سوخت خوبیش این بود که شما خوابت برده بود وگرنه بیچاره بودیم و معلوم نبود باید چطوری ارومت میکردیم و اینم ماجرایی شد....
20 تير 1393

سیسمونی و هدایای مامان معصومه

عزیزم امروزمیخوام از خاطرات خرید سیسمونی برات بنویسم:من وبابایی 9 اردیبهشت 92 به شهر اهواز اسباب کشی کردیم و 24 خرداد 92 بود که فهمیدیم یه مهمون کوچولو داره وارد زندگیمون میشه البته 10 خرداد که مامانی برای کنگره تنهایی رفته بودم مشهد توی حرم امام رصا احساس کردم که تنها نیستم و به بابایی تماس گرفتم و گفتم و از همون موقع یه جورایی میدونستم شما وارد زندگیمون شدی.و از همون موقع بود که در حال تحقیق برای خرید سیسمونی بودم و شب عید فطر که مامان معصومه اومده بودند اهواز و برای مامان یه زنجیر گردن خوشکل اوردند به مناسبت اومدن شما.. وبعددر حالی که هنوز نمیدونستیم شما دختری ؟؟ و از اونجایی که من تصمیم داشتم برای شما جهت دکور اتاقت از رنگ خنثی استفاده ک...
12 تير 1393