ارشیداارشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات خورشید زندگی ما

7روزگی مبارک

عزیزم الان 7 روز از به دنیا اومدن شما میگذره.ببخشید اینقدر دیر اومدم اینجا برات بنویسم اخه دیگه اینقدر سرم شلوغه که حتی گاهی وقت غذا خوردنم ندارم.البته یه دفتر خاطرات دارم که خاطرات روزانه شما رو اونجا مینویسم.الن که کنارمی خیلی احساس ارامش میکنم.
27 بهمن 1392

کمتر از 24 ساعت تا تولد

عزیز دلم فردا این موقع شما کنارم خوابیدی و نفسهای گرمت تسکین دهنده منه.دوست دارم زود بگدره و شما مسافر کوچولوی من زمینی بشی و زندگی من و بابایی رو پر از نور وجودت بکنی.خیلی دوست داریم ارشیدای من
19 بهمن 1392

شمارش معکوس

عزیز دلم فقط 2 روز دیگه به اینکه من مامان نانی بشم مونده و من خیلی خوشحالم.گاهی میترسم نکنه نتونم مامان خوبی برات باشم باشم اما تمام تلاشمو میکنم .خدایا خودت کمکم کن.میدونم وقتی به دنیا بیای دلم برای تکونات توی دلم حسابی تنگ میشه اما دیدن روی ماه شما به همه چی میارزه.وای  نمیدونی چقدر دلم میخواد این 2 روزم زود بگذره وشما رو در اغوشم داشته باشم.از همین الان بگم تا به دنیا اومدی بوس بارونت میکنم.......
18 بهمن 1392

4روز تا تولد

عزیزم دیروز رفتم پیش خاله رضوان و نامه بستری برای سزارین برای 20 بهمن گرفتم.عزیزدلم خیلی خوشحالم که دارم مادر میشم و از شما خیلی ممنونم که منو مادر کردی.دوست دارم و منتظر دیدن روی ماهت هستم.این لحظات اخر خیلی سخت میگذره .دوست دارم چشمامو ببندم و وقتی باز میکنم شما در اغوشم باشی.کوچولوی من برای مامان و بابا وخودت دعا کن.
16 بهمن 1392

تولد بابا علی

عزیزم دیشب تولد بابایی بود که با مامان معصومه وعمو فرید وخاله فاطمه و ویانا و حضور پر افتخار شما(البته تو دل مامانی)جشن گرفتیم.مامان معصومه حسابی زحمت کشیدند و کلی شام خوشمزه برامون درست کردند.انشالله سال اینده با شما بریم وبرای تولد بابایی کادو بخریم و جشن بگیریم.                                 اینا  هم چند تا از عکسای ویانا جونه که با اسباب بازیهای شما بازی میکنه.انشالله به زودی شما هم با این اسباب بازیها بازی کنی.... ...
13 بهمن 1392