ارشیداارشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات خورشید زندگی ما

40روزگی عشقمون و شروع سال 93

عزیزم ببخشید که مدتها به اینجا سر نزدم و چیزی ننوشتم اخه اینترنت نداشتم.عزیزم امروز 29 اسفند 92 است و امشب ساعت 8.5 سال تحویله امیدوارم اونموقع خواب نباشی.دیشب خیلی مامانو اذیت کردی از ساعت 10 شب بیدار بودی و گریه کردی تا 9.5 صبح .بابایی هم سرما خورده بود و من مجبور بودم خودم  تنهایی به شما رسیدگی کنم و حسابی خسته شدم ولی شما صبح که بیدار شدی برام یه خنده کردی که خستگی از تنم رفت.خلاصه که خیلی دوست دارم
29 اسفند 1392

3هفتگی عشقمون

عزیزم امردز شما 21 روزه شدی و روز به روز  از بودن در کنار شما بیشتر لذت میبرم.با تمام شب بیداریها بازم الان بهترین روزای رندگیم هست.با حضور شما برنامه ما کلا عوض شده تلوزیون همیشه خاموشه موقع خواب شما سکوت مطلقه تا شما اسوده بخوابی حتی گاهی موبایلا خاموش میشن.متاسفانه کولیک وبیقراریات شروع شده و گاهی انقدر از دلدرد به خودت میپیجی که دلم کباب میشه و میگم کاش من دلدرد بگیرم اما شما خوب بشی.انقدر صدای گریه هات بلنده که کل مجتمع خبردار شدن شما به دنیا اومدی.فقط خدا کنه صاحب خونه عذرمونو نخواد اخه با شما اصلا نمیشه اسبابکشی کرد.خلاصه زندگیمون دچار تغییر و تحول بزرگی شده.راستی دست مامان معصومه درد نکنه که مثل بقیه ما رو تنها نگذاشت و کنارمون ...
11 اسفند 1392

7روزگی مبارک

عزیزم الان 7 روز از به دنیا اومدن شما میگذره.ببخشید اینقدر دیر اومدم اینجا برات بنویسم اخه دیگه اینقدر سرم شلوغه که حتی گاهی وقت غذا خوردنم ندارم.البته یه دفتر خاطرات دارم که خاطرات روزانه شما رو اونجا مینویسم.الن که کنارمی خیلی احساس ارامش میکنم.
27 بهمن 1392

کمتر از 24 ساعت تا تولد

عزیز دلم فردا این موقع شما کنارم خوابیدی و نفسهای گرمت تسکین دهنده منه.دوست دارم زود بگدره و شما مسافر کوچولوی من زمینی بشی و زندگی من و بابایی رو پر از نور وجودت بکنی.خیلی دوست داریم ارشیدای من
19 بهمن 1392

شمارش معکوس

عزیز دلم فقط 2 روز دیگه به اینکه من مامان نانی بشم مونده و من خیلی خوشحالم.گاهی میترسم نکنه نتونم مامان خوبی برات باشم باشم اما تمام تلاشمو میکنم .خدایا خودت کمکم کن.میدونم وقتی به دنیا بیای دلم برای تکونات توی دلم حسابی تنگ میشه اما دیدن روی ماه شما به همه چی میارزه.وای  نمیدونی چقدر دلم میخواد این 2 روزم زود بگذره وشما رو در اغوشم داشته باشم.از همین الان بگم تا به دنیا اومدی بوس بارونت میکنم.......
18 بهمن 1392

4روز تا تولد

عزیزم دیروز رفتم پیش خاله رضوان و نامه بستری برای سزارین برای 20 بهمن گرفتم.عزیزدلم خیلی خوشحالم که دارم مادر میشم و از شما خیلی ممنونم که منو مادر کردی.دوست دارم و منتظر دیدن روی ماهت هستم.این لحظات اخر خیلی سخت میگذره .دوست دارم چشمامو ببندم و وقتی باز میکنم شما در اغوشم باشی.کوچولوی من برای مامان و بابا وخودت دعا کن.
16 بهمن 1392

تولد بابا علی

عزیزم دیشب تولد بابایی بود که با مامان معصومه وعمو فرید وخاله فاطمه و ویانا و حضور پر افتخار شما(البته تو دل مامانی)جشن گرفتیم.مامان معصومه حسابی زحمت کشیدند و کلی شام خوشمزه برامون درست کردند.انشالله سال اینده با شما بریم وبرای تولد بابایی کادو بخریم و جشن بگیریم.                                 اینا  هم چند تا از عکسای ویانا جونه که با اسباب بازیهای شما بازی میکنه.انشالله به زودی شما هم با این اسباب بازیها بازی کنی.... ...
13 بهمن 1392

هورااااا من اماده به دنیا اومدنم

عزیز دلم دیروز رفتیم سونوگرافی.خدا روشکر شما 3 کیلوبودی و دکتر گفت دیگه اماده به دنیا اومدن هستی .بعدشم رفتیم پیش خاله رضوان(دکتر مامان) و خاله هم حرف رادیولوزیستو تایید کردو برای 20 بهمن برای مامان نوبت سزارین زد گفت اگه زودتر دردام شروع شد تلفنی به خاله  خبر بدم تا خودشو برسونه بیمارستان.عزیزم خیلی خوشحالم که خورشید کوچولوی من داره طلوع میکنه.منتظر دیدن روی ماهت هستم ...
11 بهمن 1392