ارشیداارشیدا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات خورشید زندگی ما

تعطیلاتم تمام شد

عزیز دلم امروز 13 فروردین 93 است و تعطیلات نوروز داره تمام میشه گرچه امسال ما جایی نرفتیم و تماما مشغول رسیدگی به شما بودیم اما امسال بهترین روزا رو داشتیم چون شما کنارمون بودی و ما الان یه خانواده کامل هستیم.
13 فروردين 1393

دل نگرانیها

عزیزم شما با وزن 2700 به دنیا اومدی.1ماهگی 3600 بودی اما الان یه مدته که خوب شیر نمیخوری فقط به عنوان تنقلات شیر میخوری اونم خیلی کم و این باعث نگرانی من و بابایی شده .......
10 فروردين 1393

40روزگی عشقمون و شروع سال 93

عزیزم ببخشید که مدتها به اینجا سر نزدم و چیزی ننوشتم اخه اینترنت نداشتم.عزیزم امروز 29 اسفند 92 است و امشب ساعت 8.5 سال تحویله امیدوارم اونموقع خواب نباشی.دیشب خیلی مامانو اذیت کردی از ساعت 10 شب بیدار بودی و گریه کردی تا 9.5 صبح .بابایی هم سرما خورده بود و من مجبور بودم خودم  تنهایی به شما رسیدگی کنم و حسابی خسته شدم ولی شما صبح که بیدار شدی برام یه خنده کردی که خستگی از تنم رفت.خلاصه که خیلی دوست دارم
29 اسفند 1392

3هفتگی عشقمون

عزیزم امردز شما 21 روزه شدی و روز به روز  از بودن در کنار شما بیشتر لذت میبرم.با تمام شب بیداریها بازم الان بهترین روزای رندگیم هست.با حضور شما برنامه ما کلا عوض شده تلوزیون همیشه خاموشه موقع خواب شما سکوت مطلقه تا شما اسوده بخوابی حتی گاهی موبایلا خاموش میشن.متاسفانه کولیک وبیقراریات شروع شده و گاهی انقدر از دلدرد به خودت میپیجی که دلم کباب میشه و میگم کاش من دلدرد بگیرم اما شما خوب بشی.انقدر صدای گریه هات بلنده که کل مجتمع خبردار شدن شما به دنیا اومدی.فقط خدا کنه صاحب خونه عذرمونو نخواد اخه با شما اصلا نمیشه اسبابکشی کرد.خلاصه زندگیمون دچار تغییر و تحول بزرگی شده.راستی دست مامان معصومه درد نکنه که مثل بقیه ما رو تنها نگذاشت و کنارمون ...
11 اسفند 1392

7روزگی مبارک

عزیزم الان 7 روز از به دنیا اومدن شما میگذره.ببخشید اینقدر دیر اومدم اینجا برات بنویسم اخه دیگه اینقدر سرم شلوغه که حتی گاهی وقت غذا خوردنم ندارم.البته یه دفتر خاطرات دارم که خاطرات روزانه شما رو اونجا مینویسم.الن که کنارمی خیلی احساس ارامش میکنم.
27 بهمن 1392

کمتر از 24 ساعت تا تولد

عزیز دلم فردا این موقع شما کنارم خوابیدی و نفسهای گرمت تسکین دهنده منه.دوست دارم زود بگدره و شما مسافر کوچولوی من زمینی بشی و زندگی من و بابایی رو پر از نور وجودت بکنی.خیلی دوست داریم ارشیدای من
19 بهمن 1392

شمارش معکوس

عزیز دلم فقط 2 روز دیگه به اینکه من مامان نانی بشم مونده و من خیلی خوشحالم.گاهی میترسم نکنه نتونم مامان خوبی برات باشم باشم اما تمام تلاشمو میکنم .خدایا خودت کمکم کن.میدونم وقتی به دنیا بیای دلم برای تکونات توی دلم حسابی تنگ میشه اما دیدن روی ماه شما به همه چی میارزه.وای  نمیدونی چقدر دلم میخواد این 2 روزم زود بگذره وشما رو در اغوشم داشته باشم.از همین الان بگم تا به دنیا اومدی بوس بارونت میکنم.......
18 بهمن 1392